داستان کوتاه. داستان هاي مذهبی و قرآني



 بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شهرستان «خرم بید» در 180 کیلومتری شمالِ شیراز قرار دارد و روستایی موسوم به «شهید آباد» از توابع این شهرستان می باشد. جوانی ناشنوا به نام «عبدالمطلب اکبری» زمانی در این روستا زندگی می کرد. می گویند این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود .ایشان پسر عمویی داشت به نام غلامرضا اکبری . می گویند غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب با تعدادی از همرزمان شهید به زیارت گار شهدا رفت و سر قبرپسرعمویش نشست ، بعد با زبون کرولالی خودش سعی کرد چیزی را حالی رفقایش کند .

رفقا گفتند: چی می گی بابا ؟! 

مثل همیشه ، زیاد محلش نذاشتند. عبدالمطلب اما اصرار داشت که منظورش را به بچه ها بفهماند. اما چون فهمیدن اشاره ها و سر و صداهای عبدالمطلب سخت بود ، بچه ها زیاد جدی نگرفتند. آخرش دید نمی فهمند ، بغل دست قبرِ غلامرضا ، روی خاک  با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید و رویش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری .

بعد به ما نگاه کرد گفت و با همان زبان گنگش گفت : نگاه کنید!

رفقا خندیدند، گفتند آره بابا ! نگهش داشتن واسه تو و. از این دست شوخی ها. واقعا کسی جدی اش نگرفت. می گویند ، عبدالمطلب که دید همه دارند می خندند، مثل همیشه ساکت شد و رفت توی لاک خودش. سرش را انداخت پائین . نگاهی به نوشته های خاکی اش انداخت و با دست پاکشان کرد.

می گویند، عبدالمطلب ، فردای همان روز رفت به جبهه. حدود ده روز بعد هم جنازه اش برگشت. رفقا ، هیچ کدام در حال و هوایی نبودند که ده روز قبل را به خاطر بیاورند ، اما بعد از پایان مراسم خاکسپاری ، یواش یواش یادشان آمد. عبدالمطلب را درست همان جایی دفن کرده بودند که ده روز پیش با انگشت نشان داده بود.

 

و این هم وصیت نامه او:

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بانام خدا ، یار ویاور روح خدا و یاری دهنده امت حزب الله و با درود بر مهدی موعود(عج) آخرین ستاره آسمان ولایت و امامت و با درود بر نائب بر حقش خمینی بت شکن و با سلام بر امت اسلامی ایران و با سلام بر شهدای گلگون کفن انقلاب اسلامی ایران

چند کلامی با زبان ناگویا و گوش ناشنوا به خدمت شما پدر و مادر و همسر و ملت شهیدپرور به عنوان وصیت تقدیم می دارم:

پدر،مادر و همسر عزیزم! در خانه همیشه مزاحم شما و سایر اعضا خانواده بوده ام اما همیشه قلبم برای اسلام و قرآن می تپید. همه شما می دیدید که در مراسم عزا،نوحه سرایی،ی،تشییع جنازه ها شرکت می کردم و همه وقت نمازم را در مسجد می خواندم تا این که امریکای جنایتکار جنگ آتش افروز صدامی را بر ما تحمیل کرد.باشروع جنگ تحمیلی همیشه در این فکر بودم که آیا می شود یک بار هم من به جبهه اعزام شوم تابالاخره بار اول به جبهه اعزام شدم و در عملیات رمضان شرکت کردم وبرگشتم و موفق هم شدم که بار دوم و به دنبالش تا به حال به طور کم و بیش و نسبی در جبهه در خدمت اسلام باشم.

اما شما ای پدر ومادر و همسرم! امیدوارم که بعداز شهادتم اشک نریزید و گریه زاری نکنید چون من پهلوی علی اکبر و حضرت قاسم می روم. گریه شما باعث خوشحالی دشمنان اسلام و امام خواهد بود.

از خواهرانم می خواهم که با رعایت حجاب اسلامی مشت محکمی بر دهان دشمنان اسلام بکوبند.

امیدوارم برادرم ابراهیم با خوب درس خواندنش بتواند یکی از یاران صدیق امام باشد.

پدر ومادرم محمد علی را با تربیت اسلامی بارآورند تا انشاءالله یار و غمخوار اسلام باشد. پدر،مادرو همسرم فقط می توانند با صبرشان یار انقلاب وامام باشند.

از ملت شهید پرور ایران می خواهم که امام راتنها نگذارد و تا قدرت دارند جبهه ها را یاری کنند.

خواهران و مادران با حجابشان و برادران با ایثار جان و مال خود اسلام وانقلاب را به همه جهان صادر کنند. پشتیبان ت و امام و سپاه وسایر ارگان های انقلابی دیگر باشید وتوی دهن دشمنان این ها بزنید.

امیدوارم که شهادتم ،عبرتی باشد برای آن هایی که اهل مسجد و نماز نیستند و از مسجد و نماز می گریزند. آن هایی که بی خیالند و از جبهه وجنگ خبری ندارند،به جبهه نمی روند.اگر هم می روند جبهه را رها کرده ، فرار می کنند.امیدوارم که بعد از شهادت من دیگر آن ها آدم شوند وحرف امام که می فرماید: مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید خوب وارد گوش آن ها شودو جبهه رفتن و چگونه جنگیدن را یاد بگیرند .در پایان از خدمت خانواده گرامی خود می خواهم که صبر را پیشه خود قرارا داده و زینب وار زندگی کند با حفظ حجاب و من را حلال کند.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

عبدالمطلب اکبری

65/12/4

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

h2324_.jpg


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابوبصیر نقل کرده است: روزی به امام کاظم عرض کردم که امام زمان را چگونه می توان شناخت؟ امام فرمود: امام زمان را به چند چیز می توان شناخت. یکی از آنها سخن گفتن امام به هر زبانی است. در حال صحبت بودیم که مردی از جانب خراسان آمد و پس از سلام شروع به صحبت کردن به زبان عربی کرد. و حضرت پاسخ او را به زبان خراسانی داد. مرد خراسانی گفت به خدا سوگند من به این جهت با شما به زبان عربی صحبت کردم که تصور می کردم شما زبان خراسانی نمی دانید. اکنون می بینم که شما فصیح تر از من به زبان خراسانی صحبت می کنید. حضرت فرمود: اگر من این زبان را بهتر از تو ندانم پس فضیلت و علم من بر تو چگونه است و چگونه مستحق خلافت و امامت هستم؟ سپس امام فرمود: کلام و زبان هیچ قبیله ای بر ما پوشیده نیست

اکبرپور، حبیب الله، 1381. معجزات امام کاظم علیه السلام. مشهد: نشر دقت.

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ابوطالب علاقه شدیدی به حضرت محمد(ص) داشت. در خانه خود او را بر فرزندان و سایر اهل خانه ترجیح می داد. اتفاقی پیش آمد که بر علاقه اش نسبت به او افزود و سعی خود را در حفاظت و مراقبت از جان او دو چندان کرد. آن اتفاق، سفر تجارتی ابوطالب به شام بود. هنگام حرکت، محمد(ص) که هنوز دوازده بهار از عمر او نگذشته بود زمام شتر عمو را گرفت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «عمو جان، مرا به که می سپاری؟»
ابوطالب از این جمله اندوهگین شد و تصمیم گرفت برادرزاده اش را همراه خود ببرد. او را بر روی شتری که خود سوار بود جای داد و با خود به شام برد، در طول مسیر به محلی به نام «بصری » رسیدند. دیری در آن جا بود و راهبی نصرانی در آن ست داشت. رهبانان دیگر برای دیدار ازراهب بزرگ به آنجا می آمدند. هر سال قافله ای از قریش از آن محل می گذشت و راهب به آنها اعتنایی نمی کرد. در آن سال بر خلاف گذشته، راهب از اهل قافله دعوت به عمل آورد و آنها را اطعام داد.
راهب متوجه ابری شد که بر فراز قافله قریش سایه افکنده است. دانست کسی در میان این جمع مورد عنایت خدای بزرگ است. اهل قافله پس از آن که به دعوت راهب وارد صومعه شدند، راهب دید ابر از حرکت باز ایستاده است. سؤال کرد: «آیا کسی از قافله بیرون مانده است؟» گفتند: «کودکی نزد شتران و بارها مانده است.»
راهب گفت: «بگویید او هم داخل شود.» محمد(ص) وارد شد. راهب قامت او را به دقت نظاره کرد. یکی از اهل کاروان خطاب به راهب گفت: «در گذشته از ما پذیرایی نمی کردی، آیا پی آمدی روی داده است که ما را به حضور پذیرفته ای؟»راهب در پاسخ گفت: «آری چنین است. شما اینک میهمان من هستید» پس از آن که اهل کاروان غذا خوردند و متفرق شدند، راهب با ابوطالب و حضرت محمد (ص) در کنجی در خلوت به گفتگو نشستند. راهب خطاب به محمد(ص) گفت: «ای پسر، تو را به لات و عزی - دو بت بزرگ در مکه - قسم می دهم که هر چه را می پرسم پاسخ گویی.»
حضرت محمد فرمود: «لا تسالنی باللات و العزی فوالله ما ابغضت شیئا قط بغضهما; با سوگند به بت لات و عزی از من چیزی سؤال نکن. به خدا قسم به هیچ چیزی مانند آنها بغض و عداوت ندارم.» راهب گفت: «پس تو را به خدا قسم می دهم سؤالات من را پاسخ گویی.» حضرت محمد(ص) گفت: «از هر چه می خواهی سوال کن.»
سپس راهب مطالبی درباره حالات حضرت، از خواب و بیداری و سایر کارهایش پرسید. حضرت همه را همانگونه که راهب فکر می کرد و در انجیل و سایر کتابها درباره پیغمبر خاتم خوانده بود، پاسخ داد. سپس تقاضا کرد که بین دو شانه او را ببیند. راهب مهر نبوت را میان دو شانه حضرت مشاهده کرد. بعد سؤالاتی از ابوطالب کرد. از او پرسید: «این پسر با تو چه نسبتی دارد؟ گفت: «فرزند من است » راهب گفت: «او فرزند تو نیست » ابوطالب گفت: «او فرزند برادر من است » راهب پرسید:«پدرش کجاست؟» ابوطالب گفت: «پدرش در هنگامی که مادرش او را آبستن بود از دنیا رفت.» راهب کلام ابوطالب را تصدیق کرد و گفت: «او را به مکه بازگردان و در حفظ او از دست یهود کوشا باش.
«فوالله لئن راوه و عرفوا منه ما عرفت لیبغنه شرا فانه کائن لابن اخیک هذا شان عظیم فاسرع به الی بلده;
به خدا سوگند، اگر یهود به او دست یابند و آنچه من درباره او دانستم بدانند، با وی دشمنی خواهند کرد و او را می کشند. این کودک آینده بسیار روشن و درخشانی دارد، سریع او را به شهرش برگردان.»(1)
ابوطالب این داستان را به شعر درآورده است. دو بیت آن را می آوریم.
ان ابن امنة النبی محمدا عندی یفوق منازل الاولاد لما تعلق بامام رحمته و العیس قد قلصن بالازواد
محمد پسر آمنه که پیامبر است، مرتبه اش نزد من از فرزندانم بیشتراست.
هنگام سفر عنان مرا گرفت; در آن حال که مانند گیاهان پیچنده بر من پیچیده بود، بر او شفقت ورزیدم.(2)

در فداکاری و ایمان ابوطالب همین بس که ابن ابی الحدید درباره اش چنین اشعاری به ثبت رسانده است:
و لولا ابوطالب و ابنه لما مثل الدین شخصا فقاما فذاک بمکة آوی و حامی و هذا بیثرب جس الحماما تکفل عبد مناف بامر و  اودی فکان علی تماما(3)
اگر ابوطالب و فرزندش علی نبود، ستون دین برپا نمی شد.
ابوطالب در مکه از دین خدا حمایت کرد و به آن پناه داد; و علی در مدینه کبوتر دین را به پرواز درآورد.
ابوطالب کاری را در دست گرفت و چون درگذشت علی آن را به اتمام رسانید.

(1)سیره ابن هشام، ج 1، ص 191، سیره حلبی، ج 1، ص 191; طبقات الکبری لابن سعد، ج 1، ص 129; تاریخ طبری، ج 2، ص 32; الغدیر، ج 7، ص 342.
(2)الغدیر، ج 7، ص 343 به نقل از تاریخ ابن عساکر، ج 1، ص 269 و دیوان ابوطالب، ص 33.
(3)شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 14، ص 84.


اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. اما به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد. 

منابع

محمدی اشتهاردی، محمد. 1377. داستان های شنیدنی از چهارده معصوم علیهم السلام. قم: انتشارات نبوی

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
 

شهادت امام کاظم علیه السلام رو به همه عاشقان خوبی ها و انسانیت تسلیت میگویمچقدر باید برا شما سخت باشه 14 سال از عمرتونو تو گنج زندان باشی و ما.

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند


سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند


سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است


فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند


تو بیایی همه ساعتها ، ثانیه ها


از همین روز همین لحظه همین دم عیدند          

سال نوتونم مبارک 

(خدایا ظهور امام عصر عجل الله تعالی فرج را نزدیک بفرما و شیعیان و محبان امیر المومنین را عاقبت بخیر بفرما)


بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ارنست رنان، دانشمند فرانسوی: در کتابخانه شخصی من، هزاران جلد کتاب ی، اجتماعی، ادبی و غیره وجود دارد که همه آنها را بیش از یک بار مطالعه نکرده ام و چه بسا کتاب هایی که فقط زینت کتابخانه من می باشند، ولی یک جلد کتاب است که همیشه مونس من است و هر وقت خسته می شوم و می خواهم درهایی از معانی و کمال به روی من باز شود، آن را مطالعه می کنم و از مطالعه زیاد آن خسته و ملول نمی شوم؛ این کتاب، قرآن، کتاب آسمانی مسلمانان است.

گازیوسکی، مستشرق لهستانی: قرآن مجموعه ای است دل نشین، زیرا در آن، اخلاق و تمدن و ت و وعده و وعید در کنار یکدیگر قرار دارد.

سرویلیام موئیس، دانشمند انگلیسی: قرآن محمد، کتابی است پر از دلایل واضح منطقی و مسائل بی شمار قضایی و حقوقی و دستورات عالی که برای حفظ حیات اجتماعی و مدنی، در این کتاب مقدس به عبارات ساده و در عین حال محکم و منظم آمده است که خوانندگان را مجذوب می نماید.

نقل از: محمد حسن توکل، قرآن در چند نگاه

پیامبر اسلام (ص):
 

يا بُنَىَّ لاتَغفُل عَن قِراءَةِ القُرآنِ- إذا أصبحت، و إذا أمسيت- فَاِنَّ القُرآنَ يُحيِى القَلبَ المیت وَ يَنهى عَنِ الفَحشاءِ و َالمُنكَرِ؛
فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل  مرده را زنده مى‌كند و از فحشا و زشتى باز مى‌دارد.
البرهان فی تفسیر القرآن ج۱ ،ص۱۹

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم


بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


چون امام علي عليه السلام به حكومت رسيد به منبر رفتند و ستايش و ثناء خدا كردند و بعد فرمود : 
به خدا قسم به يك درهم از غنيمتهاي شما دست نرسانم تا آنگاه كه در مدينه شاخه خرمائي دارم ، پس راست بگوئيد ، خود را از اين مال محروم كرده ام و به شما عطاء مي كنم . 
در اين هنگام عقيل برادر امام به پا خاست و عرض كرد : قسم به خدا تو مرا و شخص سياه مدينه را برابر و مساوي قرار داري ! 
امام فرمود : بنشين ، در اينجا غير تو ديگري نبود كه تكلم كند ، تو بر آن سياه چهره چه برتري داري ، جز به پيشي گرفتن در اسلام يا به تقوي و اجر و ثواب ، كه اين برتري در آخرت است . (1)

1- نمونه معارف 3/171 - وافي 3/60

پيامبر خدا صلى الله عليه و آله

حُبُّ عليٍّ يأكُلُ الذُّنوبَ كما تأكُلُ النّارُ الحَطَبَ . 

 

دوستى على گناهان را مى خورد

 

همچنانكه آتش هيمه را.


كنز العمّال: 33021

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

 


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

از نشانه های اعتقاد راسخ و تفكر صحیح و ارادت خالصانه ریان بن صلت به امامان معصوم(ع) و درك درست از امامت و ولایت، روایتی است كه مسعودی در كتاب اثبات الوصیة آورده است. بر اساس این خبر آن هنگام كه امام رضا (ع)به دست مأمون در سال 202هجری به شهادت رسید، امام جواد (ع)هفت سال بیشتر نداشت، شیعیان بغداد و شهرهای دیگر در سوگ آن حضرت می گریستند. آن روز ریان بن صلت، صفوان بن یحیی، محمد بن حكیم عبدالرحمن بن حجاج و یونس بن عبدالرحمن و عده ای دیگر از بزرگان شیعه در خانه عبدالرحمن بن حجاج گرد آمده، به عزاداری پرداختند علاوه بر فقدان امام، اینكه چه كسی امامت و زعامت شیعه را به دست خواهد گرفت، شیعیان را در اندوه فرو برده بود. ناگاه یونس بن عبدالرحمان گفت: گریه را رها كنید تا بفهمیم عهده دار ولایت از این پس كیست؟ و تا زمانی كه این كودك ( امام جواد ) (ع)بزرگ شود، برای حل مسائل و مشكلات به چه كسی باید رجوع كنیم.

در این هنگام ریان بن صلت كه از این گفته به شدت ناراحت شده بود، از جای برخاست و با یونس گلاویز شد و گفت تو تظاهر به ایمان می كنی و در دل نسبت به دین شك داری، اگر این كودك حجت خدا در زمین باشد، حتی اگر یك روز از عمر او گذشته باشد، گویا صد سال دارد، سخن او سخن امام كامل و بالغ است و اگر این چنین نباشد؛ حتی اگر هزار سال سن داشته باشد، همانند یكی از مردمان عادی است، سپس گفت: این گونه می بایست درباره امامام معصوم (ع) اعتقاد داشت 

اثبات الوصیة، ص 234و سیره پیشوایان، ص .539

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم


 بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ریان خود می گوید:

« بیرون منزل امام رضا (ع)در خراسان ایستاده بودم كه معمر؛ با یكی از اصحاب و اطرافیان آن حضرت خواست وارد منزل آن حضرت شود. گفتم: حال كه نزد امام (ع)می روی از مولایم بخواه تا یكی از لباسهایش و چند درهم از سكه هایی را كه نام مبارك ایشان بر آن ضرب شده است، به من اعطا فرماید.

معمر گفت: وقتی وارد منزل امام (ع)شدم، پیش از آنكه من سخنی بگویم، امام (ع)فرمود: ای معمر آیا ریان نمی خواهد تا ما او را از لباس خود پوشانده، از پولهایمان مقداری به او ببخشیم؟

گفتم: سبحان اللّه! این همان خواسته ریان است كه بیرون از منزل شما به من گفت.

امام (ع)تبسمی كرد و فرمود: همانا مؤمن به مقصود می رسد، از او بخواه تا وارد شود.

ریان خود ماجرا را ادامه می دهد و می گوید:

وقتی وارد شدم، سلام گفتم، امام (ع) سلامم را پاسخ داد و یكی از لباسهایش را به من داد و به هنگام رفتن نیز سی درهم در دستم گذاشت.»(1)

(1) قرب الاسناد، ص 342المناقب ابن شهر آشوب، ج 4ص 369رجال كشی، ص .546

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم


 بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 
از ابوسعید ابوالخیر(عارف نامدار ایرانی در نیمه دوم قرن چهارم و نیمه  اول قرن پنجم) پرسیدند: خدا را کجا جوییم؟
 ابوسعید در پاسخ گفت:
عارفی گفته است: مراد از خداجویی نه آن است که او را پیدا کنی، بلکه تو باید از گمگشتگی پیدا شوی یعنی خود را بشناسی.
چنانکه حضرت علی(ع) فرمود: من عرف نفسه فقد عرف ربه؛ هرکه خود را بشناسد، خدا را شناخته است.
من عرف زین گفت شاه اولیا             عارف خود شو که بشناسی خدا


اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مزایای عضویت در کریپتو تب بهار بارنج مدرسه شاد گروه نوجوانان حامیان ولایت طراحي سايت در تبريز ⭐ایران فیلم⭐ Chris مجله گردشگري سلامت پوست